روایتی از سالها دوستی با شهید حاجی حسنی/ ماجرای انگشتر رهبری که با شهید در منا جا ماند+تصاویر
تاریخ انتشار: ۴ مهر ۱۴۰۱ | کد خبر: ۳۶۰۸۴۷۸۹
خبرگزاری فارس- گروه قرآن و فعالیتهای دینی: حاج حمزه زاهدی را یکی دو سال قبل از کرونا، در منزل ابومحمد میزبان همیشگی سفرهای اربعینیمان در کربلا دیده بودم و لابد سلام و علیکی هم با هم کرده بودیم، اما همصحبت نشده بودیم. امسال آقای زاهدی با فرزند نوجوانش مشرف شده بود. ابومحمد روی گوشیاش دنبال چیزی گشت و بعد فایل تصویری تلاوتی را پیدا کرد و به من نشان داد.
بیشتر بخوانید:
اخباری که در وبسایت منتشر نمیشوند!
بعد از ناهار با بقیه حضار نشستیم پای مصاحبت با این قاری جوان اما پرتوان و خاطراتش. اما در این خاطرات پررنگترین عنوان، «شهید محسن حاجی حسنی کارگر» مؤذن و قاری برجسته کشور و از خادمان حریم آستان قدس رضوی بود که در حادثه منا به درجه رفیع شهادت رسید و زاهدی با او دوستی چندینساله عمیقی داشت و حتی اسم همین نوجوان همراهش محسن را هم به خاطر ارادتش به آن دوست عزیز انتخاب کرده بود. در بخشهایی از این خاطرات، صدای زاهدی رنگ بغض میگرفت و چشمهایش تر میشد.
حاج حمزه زاهدی متولد سال ۱۳۶۱ در شهرستان ساری است. تلاوت را از سال ۶۸ در محافل قرآنی شروع کرده و از سال ۷۶ این هنر مقدس را به صورت حرفهای پیگیری کرده و از محضر اساتید فراوانی در ساری، تهران و مشهد کسب فیض کرده و چندین بار هم در محضر رهبر معظم انقلاب تلاوت داشته است و سه بار در حج و بارها در کشورهای مختلف اسلامی توفیق تبلیغ و تلاوت داشته است.
وقتی از او تاریخ شهادت شهید حاجی حسنی را پرسیدم و فهمیدم اوایل مهرماه سالگرد شهادت اوست، از او قول یک مصاحبه کاملتر در این باره را گرفتم. این شد که از آن مصاحبت به این مصاحبه رسیدیم. مصاحبهای که حتماً خوانندگانش را یک بار دیگر به حسرت از دست دادن بزرگمردی مینشاند که قبل از اینکه یک قاری خوب و ممتاز بینالمللی باشد، یک انسان با تقوا و با حیا و اهل مراقبه اخلاقی بوده است.
آقای زاهدی! کی و چگونه با شهید حاجیحسنی آشنا شدید؟
بنده از سال ۹۱ یا ۹۲ در محافل قرآنی شهرستان مشهد با این شهید بزرگوار آشنا شدم. آشنایی ما هم به این ترتیب بود که در محفلی مشترک در مسجد گوهرشاد حرم مطهر آقا امام رضا (ع) بنده هم دعوت شده بودم برای تلاوت و شهید حاجیحسنی هم حضور داشت و از همان روز با هم آشنا و دوست شدیم. ایشان از دوستداران و علاقهمندان تلاوت استاد مرحوم شحات انور بودند و قریب ۳۰۰ تلاوت از ایشان را حفظ بودند.
به عنوان یک شنونده معمولی، وقتی سیما اذان این شهید را پخش میکند و یا تلاوتهایش را میگذارد، حس متفاوتی دارم. شما هم چنین حسی دارید؟
بله دقیقاً همینطور است. هم اذان و هم تلاوت این شهید بزرگوار خیلی تأثیرگذار است و حس خاص و فرحبخشی خاصی را منتقل میکند. به نظر بنده این نشئتگرفته از تقوای بالا و زهد این شهید بزرگوار است و چون از دل برخاسته لاجرم بر دل مینشیند. میتوانم با جرئت بگویم که قرآن با گوشت و پوست و خون او عجین شده بود و آیات خدا را با تمام وجودش میخواند و طبعاً اینگونه خواندن تأثیر بسزایی بر روی روح و روان مخاطب میگذارد و به او آرامش میبخشد.
در منزل ابومحمد گفتید که شهید حاجیحسنی مراتب رشد و توفیقات قرآنی خود را خیلی سریع طی کرد. در این باره توضیح بیشتری میدهید؟
بله، ایشان یکی از شگفتیهای مسابقات قرآن بهشمار میآیند؛ از جمله در مسابقات سراسری کشوری اوقاف که به اعتراف خیلی از بزرگان و قاریان و اساتید، مسابقهای بسیار سخت و مشکل است و کسانی به آن راه پیدا میکنند که از قاریان ممتاز استانها هستند و معمولاً نفرات اول تا دهم با اختلاف چندصدم انتخاب میشوند و رتبههای اول و دوم گاهی هفت، هشتسال باید در این مسابقات حضور داشته باشد تا شانس به آنها رو کند و بتوانند نفر اول بشوند یا به مسابقات مالزی راه یابند. با اینهمه این شهید بزرگوار در طول عمر شریفشان فقط یک بار در این مسابقات شرکت کردند چون اصلاً اعتقادی به آن معنا به مسابقات قرآن نداشتند و مسابقه را ملاک و معیار الزامی یک قاری خوب و ممتاز و ششدانگ نمیدانستند. میگفتند قاری باید آموزشهای لازم را ببیند و تجربیات کافی را داشته باشد و علم مربوط را کسب کند تا به او استاد و قاری درجه یک بگوییم. در حالی که در ایران حداقل تا چندسال پیش همین که کسی در مسابقات بینالمللی رتبه اول را میآورد به او تسهیلات و امکانات میدادند و او را استاد و قاری بینالمللی خطاب میکردند. شهید حاجیحسنی چنین چیزی را قبول نداشت و به همین دلیل در مسابقات شرکت نمیکرد. اما در آن سال آخر بنا به اصرار و درخواست برخی از بزرگان که شما حداقل یک بار در این مسابقات شرکت کنید، قبول کرد و الحمدلله در همان سال اول، در مسابقات استان خراسان رضوی که سطح خیلی بالایی هم دارد رتبه آوردند، بعد در مسابقات کشوری براحتی جزو نفرات ممتاز شدند (حالا اول یا دوم شدنشان را یادم نیست) که اعزام شدند به مسابقات مالزی.
ظاهراً مسابقات بینالمللی قرآن مالزی برای بچههای ایرانی سختیهای خاص خودش را دارد؛ درست است؟
بله، مسابقات مالزی داستان خاص خودش را دارد. به خاطر اینکه چون بچههای ایران شیعه هستند و وهابیها در تیم داوری آنجا رخنه کردهاند، به همین دلیل سالها بود که با دستکاری امتیازات و با اختلاف یک نمره یا کمتر بچههای ما را حداکثر چهارم یا پنجم میکردند. اما آقامحسن آنجا آنقدر با آمادگی کامل و زیبا و فنی و بسیار دقیق تلاوت کردند که توانستند با اختلاف تقریبا ً9نمره با نفر دوم، رتبه اول مسابقات جهانی بشوند و همه اساتید قرآنی کشورمان را خوشحال کنند. خودش هم خیلی خوشحال بود و میگفت: امیدوارم با این نتیجه دل رهبر انقلاب را شاد کرده باشم.
شهید حاجیحسنی در حضور رهبر معظم انقلاب هم تلاوت داشتهاند. در این باره هم اگر نکتهای دارید بفرمایید.
الحمدلله ایشان چند باری توفیق داشتند در محضر رهبر معظم انقلاب تلاوت داشته باشند هم در نوجوانی و هم در جوانی. یک رسمی هم هست که هر ساله در اولین شب ماه مبارک رمضان یک گروهی از اساتید و قاریان و حافظان ممتاز با حضرت آقا دیدار میکنند که جلسه بسیار نورانی و باصفایی است و معمولاً چند ساعتی طول می کشد و خود حضرت آقا مینشینند و با دقت گوش میدهند و در پایان نکات بسیار ارزنده و قابل استفادهای را هم برای جامعه قرآنی و هم عزیزانی که در آن جلسه تلاوت کردهاند میفرمایند. خب معمولاً رسم است شروع جلسه هم با تلاوت قاری عزیزی است که در مسابقات مالزی در همان سال رتبه کسب کرده است. خب آقامحسن هم آن سال (۹۳ یا ۹۴) در مسابقات مالزی رتبه اول را کسب کرده و در آن جلسه انتخابش کرده بودند که اولین کسی باشد که خدمت آقا تلاوت داشته باشد.
برخورد آقا با ایشان و تلاوتهایشان چگونه بود؟
حضرت آقا به ایشان علاقه داشتند و همیشه ایشان را به خاطر داشتند و تلاوتهاشان را پیگیری میکردند. یادم هست خودش نقل میکرد یک تابستان حضرت آقا در مشهد تشریف داشتند و وقتی آقا به مشهد مشرف میشدند در آنجا عصرها با گروههای مختلف در تالار آینه حرم مطهر دیدار می کردند. آقامحسن میگفت یک عصر هم ما قاریان مشهد خدمت آقا رسیده بودیم؛ حدود بیست نفر بودیم. یک گعده قرآنی بودیم که تلاوت میکردیم. مجری جلسه یک به یک قاریان حاضر را به آقا معرفی میکرد، به ایشان که رسید گفت: ایشان آقای حاجیحسنی هستند. آقا فرمودند: بله؛ آقای حاجیحسنی کارگر هستند! یعنی اینقدر خوب می شناختند که پسوند نام خانوادگی ایشان را هم یادشان بوده و با تأکید اعلام کردند.
پس ماجرای انگشتر آقا را هم بگویید.
ایشان بارها به من گفته بودند که خیلی به انگشتر آقا علاقه دارم و به من گفته بودند که اگر روزیام بشود و خدمت آقا تلاوت داشته باشم، دوست دارم آن انگشتر را از آقا یادگاری بگیرم و داشته باشم. بنده هم گفته بودم که اینکه چیزی نیست که. حتماً حضرت آقا به شما تفضل میکنند و شما را هم که دوست دارند و تلاوت شما هم که خیلی خوب است. وقتی آقا به قاریان چفیه و انگشتر هدیه میکنند، شما هم درخواست کنید آقا به شما هدیه خواهند داد.
گذشت و آن روزی که اول ماه مبارک رمضان بود اتفاقاً با هم بودیم و تقریباً کنار هم نشسته بودیم. با هم وارد حسینیه شدیم و ایشان الحمدلله تلاوت بسیار زیبایی کردند. یادم است آقامحسن سوره مبارکه اسرا را خواندند و آیه «ان هذا القرآن یهدی للتی هی اقوم» که با استقبال مستمعین و تشویق حضرت آقا مواجه شد. بعد از تلاوت هم رفتند خدمت آقا برای دستبوسی و اگر احتمالاً آقا نکتهای درباره تلاوتشان دارند، به ایشان بفرمایند. رفتند و برگشتند و آمدند. به ایشان گفتم خب آقامحسن! چی شد؟ انگشتری که میخواستی از آقا گرفتی؟ گفت: حقیقتش روم نشد از آقا بگیرم. گفتم این چه کاری است؟ خب میگفتی. معلوم نیست کی دوباره خدمت آقا برسی و تلاوت کنی و بتوانی درخواست کنی. گفت: هر چه فکر کردم روم نشد به آقا بگویم. یعنی اینقدر حجب و حیا داشت و اینقدر انسان شریف و انسان متواضع و متخلقی بود. این ماجرا گذشت. اواسط ماه رمضان بود که ایشان به من زنگ زد و با یک حالت شور و نشاط و خیلی خوشحال گفت: آقا یک اتفاق خیلی خوبی افتاده میتوانی حدس بزنی؟ گفتم: نه؛ چی شده؟ گفت: حضرت آقا برای من انگشتر فرستادند! چند شب پیش که در مسجد کرامت مشهد محفل تلاوت داشتیم، آقای سرابی از شورای عالی قرآن آنجا تشریف آوردند و گفتند حضرت آقا بعد از آن جلسه محفل اول ماه مبارک رمضان که خدمتشان بودیم، این انگشتر را دادند به آقای مقدم و گفتند: این انگشتر را بروید بدهید به آقای حاجیحسنی کارگر. خلاصه انگشتر را آوردند مشهد و در آن جلسه باشکوه تقدیم ایشان کردند. آن انگشتر را ایشان آورده بود و نشان من داد؛ انگشتر بسیار زیبا و قشنگی بود که آقامحسن آن را هیچوقت از خود جدا نمیکرد و در سفر معنوی حج هم آن را همراه داشت و حتی زمان شهادت هم در دستش بود و متأسفانه این انگشتر در سرزمین منا گم شد و با پیکر مطهرش برنگشت.
در کربلا گفتید ایشان اصرار خاصی برای حضور در حجی که به شهادتشان منتهی شد داشتند، درست است؟
بله، ایشان برای این سفر حج بسیار بیقرار بودند. ما قبل از مسابقات مالزی و سفر حج، یک هفتهای در تهران و در مسابقات قرآن نیروهای مسلح با هم بودیم. ایشان سرباز سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بودند و در مسابقات نیروهای مسلح رتبه اول را کسب کرده بودند و چون برای خروج سربازان از کشور قوانین سختی گذاشته بودند و باید وثیقه میگذاشتند و با مرخصیشان موافقت میکردند و طبق قوانین هم هر سرباز در طول خدمت فکر کنم یک بار حق خروج از کشور داشت و ایشان مخیر شده بود بین مسابقات مالزی و سفر حج و از طرفی شورای عالی قرآن اصرار داشت که ایشان حتماً به مالزی اعزام شود و ایشان راه چارهای هم نداشت چون اگر نمیرفت، این امتیاز را از دست میداد و سال بعد هم مسابقه دیگری بود و بالطبع نفرات دیگری انتخاب میشدند، لذا ایشان مالزی را انتخاب کرد و اعزام شد. از طرفی شورای عالی قرآن قاریانی را که در مسابقات سراسری رتبه میآوردند، در همان سال برای تبلیغ و تلاوت در کاروانهای ایرانی و غیرایرانی و بعثههای کشورهای مختلف به سفر معنوی حج میفرستاد که البته خود این سفر معنوی هم توفیق بزرگی است و خیلی از قاریان آرزو دارند که روزی در مسجدالحرام یا مسجدالنبی تلاوت داشته باشند.
البته حاج محسن یک بار در نوجوانی به خاطر کسب رتبه اول در مسابقات سراسری دانشآموزی به حج مشرف شده بود، ولی خیلی دوست داشت که به این سفر برود و با نگرانی به من میگفت: «من حتماً باید به حج اعزام بشوم. در آنجا کار ناتمامی دارم که باید تمامش کنم.» عین این عبارت را چندین بار به بنده گفته و تکرار کرده بود. در هر صورت در دقیقه نود، مشکل این سفرشان هم حل شد و اعزام شدند. یادم میآید که بارها و بارها از مدینه منوره و مکه مکرمه با بنده حقیر تماس میگرفتند و خیلی خوشحال بودند که در این سفر معنوی حضور دارند. که در همین سفر هم به فیض شهادت رسیدند.
با توجه به سالهای فراوان دوستی، پس از شهادت خوابش را ندیدید؟
بعد از شهادت ایشان، خیلی از عزیزان خوابش را دیدند، اما خود بنده ۱۶ روز بعد از شهادتش، دیدم که این شهید بزرگوار با چهرهای بسیار نورانی و با همان لباس احرام در باغی پرمیوه تشریف دارند و در جایی سکو مانند و مرتفع نشستهاند و همه دوروبرشان سایه و پر از درختان میوه بهشتی مثل انگور و سیب بود و خودشان هم بسیار بشاش و شاداب و سرحال بودند. بنده ایشان را بوسیدم و سؤال کردم آقامحسن! شما کجایی؟ رفتی حج برنگشتی؛ مادرتان منتظرتان است. ایشان جمله عجیبی فرمودند. گفتند: «من در اینجا هستم و در حال تحصیلم و انشاءالله چند سال دیگر برمیگردم.» از این خواب بسیار خوشحال شدم. یادم است همان شب به مادر بزرگوارشان (که ایشان هم سال پیش بر اثر کرونا مرحوم شدند) زنگ زدم و خوابم را تعریف کردم.
برخورد خانواده ایشان با شهادت فرزندشان چگونه بود؟
اولاً بگویم که خانواده ایشان کاملاً قرآنی و مذهبی تمامعیار بوده و هستند؛ جلسات قرآن و روضه اهل بیت بیش از 20سال است که در بیت ایشان برقرار است و هر جمعه تا اذان ظهر جلسه قرآن دارند که این غیر از جلسه روضه خانگی ویژه خواهران است. گاهی که به آقامحسن زنگ میزدم که بیا بریم بیرون، میگفت مادرم یک لیست به من داده است تا برای روضه یا جلسه قرآن و امثال اینها خرید کنم. در هر صورت این خانواده بزرگوار در این قضیه بسیار صبورانه برخورد کردند. البته مادرشان خیلی این شهید را دوست داشت و از بچگی روی ایشان حساب ویژهای باز کرده بود و با تأکید او را به جلسات و مسابقات قرآن میفرستاد. دو برادر دیگر ایشان هم از اساتید موفق قرآنی کشور هستند و شاگردان زیادی تحویل جامعه قرآنی کشور دادهاند. همه آنها میگفتند ما راضی به رضای خدا هستیم و امیدواریم که خداوند این قربانی را از ما قبول کند. و من فکر میکنم شهادت آقامحسن بالاترین اجر و مزدی بود که خداوند در مقابل این تلاشها برای گسترش فرهنگ قرآن و اهل بیت «ع» به این خانواده داد.
غیر از برادرانشان، خود شهید هم شاگرد قرآنی تربیت کرده بودند؟
بله، خوشبختانه خود ایشان هم در بحث تربیت شاگردان قرآنی بسیار موفق بودند و شاگردان ایشان بارها در مسابقات دانش آموزان سطح کشور و در مسابقات بینالمللی حائز رتبههای ارزشمندی شدند که نمونهاش الان جناب آقای هادی اسفیلانی از مشهد مقدس هستند که از شاگردان این شهید بزرگوار بودند که توانستند در مسابقات بینالمللی کرواسی رتبه اول را کسب کنند. شاگردان ایشان یکی از یکی بهتر هستند و روزبهروز شاهد درخشش این عزیزان در عرصههای قرآنی هستیم.
فکر کنم خیلی وقت شما را گرفتم. اگر در پایان خاطره یا نکته ناگفتهای از این شهید بزرگوار دارید میشنویم.
خاطره که بسیار زیاد است و من به چند تا از آنها اشاره کردم، ولی در اینجا میخواهم یادآوری کنم که ایشان بشدت متخلق به اخلاق قرآنی در حد اعلا بودند. حاج محسن انسان بسیار متواضع، خوشاخلاق، مؤدب، اهل نماز اول وقت و مسائل دینی بود و احکام شرعی را بسیار رعایت می کرد. اهل مراقبه در روز و نماز شب بود. خیلی از چیزهایی که شاید امروز در بین قاریان ما و جامعه قرآنی ما نادر است و کمتر دیده می شود، الحمدلله همه خوبند ولی ایشان یک چیز دیگر بود. هر کس چهره نورانی ایشان را میدید یاد قرآن میافتاد. اهل زهد بود و تقوای خاص و حیای فراوانی چه در چشم و چه در رفتارهایش داشت. جلوی ایشان نمی شد غیبت و بدگویی کرد و خیلی از مسائلی که گاهی گریبانگیر بعضی از عزیزان قاری ما میشود، ایشان مبرا بودند از این چیزها.
یادم است یک وقتی به من میگفت که من هفتاد تا تلاوت برای اداره کل فرهنگ و ارشاد استان خراسان رضوی انجام دادهام اما هنوز حق الزحمه مرا ندادهاند. پیگیری هم نمیکرد و در بند این چیزها نبود. میگفت: روزی دست خداست و هر وقت قسمت ما بشود میدهند. می گفت عزت هم دست خداست و هر کس را که بخواهد عزیز میکند. و دیدیم که چگونه با عزت از دنیا رفت.
بسیار متشکرم بابت این مصاحبه و خاطرات عبرتآموزی که از این شهید بزرگوار برای ما گفتید.
و اینکه بسیار رفیق با معرفتی بود انسان با محبتی بود. بنده حقیر را که همیشه داداش صدا می کرد و محبت می کرد به بنده حقیر. یادمه در همان سال حج، پدر و مادر حقیر هم مشرف شده بودند به حج. و قبل از حادثه منا، اگر خاطر شریف باشه، حادثه سقوط جرثقیل اتفاق افتاد. ب ایشان هم آنجا حضور داشتند یادمه آن روز چند بار با من تماس گرفت که آقاحمزه آنجا همچین اتفقاقی افتاد و بسیاری از زائران خانه خدا مجروح شدند. شما یک خبری بگیر که بگیر پدر و مادر شما که در این سفر معنوی هستند در سلامت هستند یا نه. خیلی جالب بود که در آن هول و ولا که خودشان هم سرشان شلوغ بود چند بار تماس گرفتند و سراغ از پدرومادر بنده می گرفتند که آیا در سلامت هستند یا نه.
گفتوگو از تقی دژاکام
انتهای پیام/
منبع: فارس
کلیدواژه: حاج ابومحمد مسابقات بین المللی شهید بزرگوار شهید حاجی حسنی مسابقات مالزی مسابقات قرآن تلاوت داشته همان سال رتبه اول سفر معنوی حضرت آقا خدمت آقا ایشان هم آن جلسه یک بار
درخواست حذف خبر:
«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را بهطور اتوماتیک از وبسایت www.farsnews.ir دریافت کردهاست، لذا منبع این خبر، وبسایت «فارس» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۳۶۰۸۴۷۸۹ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتیکه در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.
خبر بعدی:
حاجی میگفت: میتوانیم چند بار اسراییل را شخم بزنیم
خبرگزاری مهر؛ گروه مجله: «آن شب، شب عزیز و ویژهای بود. خبر حمله ایران به اسرائیل که به گوشمان رسید سر از پا نمیشناختیم. با رفقا تا اذان صبح دور هم جمع شدیم. از ذوق، خواب به چشم هیچ کداممان نمیآمد. یک نفر خبرها را میخواند، یک نفر تصاویر پهپادها را دنبال میکرد. یکی دیگر دست به دعا شده بود که موشکها و پهپادها به هدف اصابت کنند. یک خوشحالی و غرور که مختص ما نبود. اولین واکنشهایی که دیدم استوریهای دوستان عراقی و سوری بود. بابا میگفت یک زمانی افتخار این بود که مثلاً یک تانک اسرائیلی را بزنند. اما الان نیروهای حماس روزانه و به تنهایی حداقل ۱۰ تانک رژیم را منهدم میکنند. حاجی هم تحلیلهای فوق العادهای داشت و اکثراً با بابا همراه و همنظر بود. آن زمان هنوز ذرهای هیمنه اسرائیل در منطقه وجود داشت. با این حال بابا و حاجی آن را ناچیز میشمردند و میگفتند اگر صهیونیستها بخواهند کاری علیه ایران انجام دهند؛ ما نه فقط یک بار بلکه چند بار میتوانیم خاک اسرائیل را شخم بزنیم. من علی ایرلو به نیابت از تمام فرزندان شهدا دست دوستان سپاه را بابت رقم زدن این حماسه و دفاع مشروع میبوسم».
علی فرزند شهید «حسن ایرلو» سفیر سابق ایران در یمن است و «حاجی» لفظی است که برای رفیق قدیمی پدرش استفاده میکند. «محمدهادی حاجی رحیمی» یار چهل ساله بابای علی است که ۱۳ فروردین ماه در حمله موشکی اسرائیل به کنسولگری ایران در دمشق به شهادت رسید. این، روایتی است از آنچه علی، از شهید حاجی رحیمی تعریف میکند. کسی که بعد از حاج حسن در حقش پدری کرده و حالا این جوان را دوباره با داغ پدر مواجه کرده است. داغی که شاید بعد از پاسخ ایران به اسرائیل، قدری آرام گرفته باشد.
مثلاً میخواهی شهید شوی؟
روزهای آخر آذر ماه ۱۴۰۰ است. میخواهند «حاج حسن» را در قبر بگذارند. رسم است که یکی از پسرها داخل برود و پیکر پدر را تحویل خانه آخرت دهد. علی و بردارش یکدیگر را نگاه میکنند و به رفیق چهل ساله پدر میگویند: «حاجی میخواهی شما بروی داخل؟» خاک بر سر و صورتش نشسته و تمام مدت گریه میکند. مستاصل است؛ مدام میگوید: «حاج حسن رفت؛ من جا ماندم…»
سالهای جوانی، آن زمان که دو رفیق در یک اتاق ۵ متری زندگی میکردند؛ محمدهادی، حسن را بهتر از هر کسی میشناسد. نیمه شب در خواب هر وقت از این پهلو به آن پهلو میشود، حسن را میبیند که نماز شب میخواند. برای نماز صبح که بیدار میشود شوخی با رفیقش را شروع میکند: «خسته نمیشوی؟ مدام نماز شب میخوانی؟ مثلاً با این کارهایت میخواهی شهید شوی؟»
حالا چهل سال از رفاقتش با حسن میگذرد و باید با او وداع کند. بی چون و چرا داخل قبر میرود. انگار که بخواهد آخرین بار از رفیقش بخواهد هوایش را داشته باشد و حالا که دستش به خدا میرسد برای کم شدن روزهای دوری سفارشش را بکند.
دو سال و نیم میگذرد. روزهای میانی فروردین ۱۴۰۳ است. التماس دعاهای «حاجیرحیمی» به بار نشسته و شهید شده است، همسر تازه داغ دیده میان گریهها به همسر شهید ایرلو میگوید: «دیدی حاجی رفیق نیمه راه نبود؟ نتوانست دوام بیاورد که رفیقش رفته و او نرفته است…»
اتاقک چهار متری مربیان نظامی
رفاقت حسن و محمدهادی از سال ۵٩ شروع میشود. روزهایی که وارد سپاه میشوند و در پادگان امام حسین کنار هم قرار میگیرند. حسن، مربی آموزش سلاح و محمدهادی مربی آموزش تکنیک است. نیروهای زیر دستشان با هم تمرین میکنند و یکدیگر کمین میزنند و این طور خود را در زمینه «ضد کمین زدن» تقویت میکنند. شب و روزشان با هم است. در یک اتاق به ابعاد یک و نیم متر در سه متر که یک تختخواب دو طبقه دارد، زندگی میکنند.
ریشه رفاقتشان در این اتاقک قوطی کبریتی، جوش میخورد. تفریحشان این است که شربت «دیفنهیدارمین» که مزه شیرینی و آلبالو دارد در آب حل کنیم و با یک کیک یا بیسکوئیت بخوریم. این تمام جشن و خوشگذرانی محمدهادی و حسن میشد؛ در بهترین روزهای جوانی!
رفاقت به مرحلهای میرسد که شوخیهایشان باورنکردنی میشود. شب عروسی محمدهادی، حسن روی شیرینیها پودر گاز اشکآور میریزد و داماد وقتی میرسد میبیند مهمانان عروسی همه دارند گریه میکنند. او هم به جبران شوخی درشت رفیقش، در عقد حسن، نقشه جنگ را میآورد بین رفقا و دکور میز را به هم میزند و وسط مجلس، با رفقا جلسه بحث نظامی برگزار میکند.
هر وقت از حاجیرحیمی درباره رفاقتش با حاج حسن سوال میکنند با خنده میگوید: «خاطرات ما را خیلی نمیشود بازگو کرد.»
حزبالله مدیون دو رفیق است
سال ۶۲ حاج حسن دستور میگیرد به لبنان برود. باید از هم جدا شوند اما «حسن ایرلو» تاب دوری از رفیق را نمیآورد و میگوید: «باید باهم برویم». یک روح شدهاند در دو بدن. رفاقتی عمیق و جدایی ناپذیر که آنها را کنار هم به حزبالله میرساند؛ آنجا باید آنچه در زمینه نظامی میدانند را به نیروهای مقاومت لبنان آموزش دهند. حالا آن قدر به هم گره خوردهاند که حتی اگر قرار باشد گزارشی به «سید حسن نصرالله» برسانند باهم به دیدار او میروند.
در مراسم تشییع محمدهادی حاجیرحیمی یکی از همرزمهای لبنانش میآید کنار «علی» و میگوید: «شاید کسی نداند ولی به عقیده من و خیلیها حزبالله کل نیروها و آموزشهایش را به این دو نفر مدیون است.»
مثل سیبی که از وسط نصف شده است
«علی» فرزند کوچک حاج حسن است. گرچه بارها اسمش رفیق پدر را شنیده اما فرصت دیدار با حاجیرحیمی اولین بار سال ۹۴ دست میدهد. پسر حاج حسن که عزم اعزام شدن به سوریه داشته، یک روز همراه پدرش به پادگان میرود و آنجا با رفیق بابا روبرو میشود. «از شباهتهایی که بینشان وجود داشت خشکم زده بود. مثل یک سیب بودند که از وسط نصف شده باشد. طرز صحبت کردن، راه رفتن، حتی مدل کنایه انداختنشان هم شبیه به هم بود. شباهت لباسهای بابا و حاجیرحیمی به شکلی بود که انگار یونیفرم یک دستی پوشیده بودند؛ سلیقهشان این قدر به هم نزدیک بود. این طور که شنیدهام روزهایی که لبنان بودهاند حتی سگک کمربند و ریش گذاشتنشان هم یک شکل بوده. حتی آستین لباسشان را به اندازه یک تا میزدند. همهجوره عین هم زندگی میکردند.»
بعدها که حاج حسن به خاطر اصرارهای پسرش، چند باری به رفیقش سفارش میکند علی را به سوریه بفرستد: «کارهای علی ما را درست کن!» دفعه آخر حاجی رحیمی به رفیقش میگوید: «حاج حسن! به پدر شهدا چیزی میدهند که تو این قدر اصرار داری علی را بفرستی سوریه و شهید شود؟»
داغی که دو بار بر دلم نشست
بعد از شهادت «حسن ایرلو» ارتباط فرزندان شهید با رفیق بابایشان پررنگتر میشود. حاجی رحیمی که از قدیم به فرزندان شهدا خدمت میکرد حالا خدمت به فرزندان رفیقش را واجب میداند و هرچه میخواهند فوری برایشان فراهم میکند. گاهی وقتها میهمانان منزل خودش را رها میکند و خودش را به فرزندان رفیق شفیقش میرساند. «اگر اتفاق کوچکی برای من میافتاد، حاجی آن را میفهمید و بعدها متوجه شدم از این و آن پیگیر حالم بوده است. روز پدر بود و فرزندان حاجی در خانهاش دور هم جمع شده بودند؛ اما او به منزل ما آمد تا کنار من و خواهر و برادرم باشد و داغ پدر در روز پدر برای ما قدری آسان شود.»
«علی چرا ازدواج نمیکنی؟» این سوال را حاجیرحیمی مدام از پسر کوچک رفیقش میپرسد. علی جواب میدهد: «شرایطش نیست.» حاجی اما زیر بار نمیرود: «ازدواج کن؛ خدا کمک میکند من هم هر کاری بتوانم انجام میدهم.» آخرین مکالمهاش با علی به همین موضوع ختم میشود: «بیخیال ازدواجت نشو علی جان!»
علی میگوید: «همیشه به من میگفت من عروسیات را ببینمها! یک بار در خانهمان حرف ازدواج من مطرح شد؛ من گفتم مادرم راضی نیست؛ حاجخانم گفت نه من از خدا میخواهم! خیلی آرام گفتم ای بابا؛ توپ را انداخت در زمین من. حاجی به خنده گفت توپ نیفتاد تو زمینت توپ مستقیم خورد توی سینهات. دقیقاً شبیه بابا جواب میداد و شوخی میکرد. یک لحظه حس کردم با بابا حرف میزنم»
آرزوی قدیمی علی این بود که دست پدر را در شب عروسیاش به ازای زحماتی که برایش کشیده ببوسد. پدر پر میکشد و آرزوی بوسه بر دستان خودش را بر دل پسر جوانش میگذارد. حالا دو سال است که علی به خودش نوید میدهد دست حاجی رحیمی، رفیق گرمابه و گلستان بابا را در جشن عروسیاش خواهد بوسید. «او هم دیگر نیست. حالا من ماندهام و آرزویی که دو بار بر دلم مانده و داغی که دو بار بر دلم نشسته است.»
انگار بابا از آسمان برگشته باشد
علی میگوید: «هربار حاجی را میدیدم انگار پدرم را دیده باشم، هر بار که با او حرف میزدم انگار با پدرم حرف زده باشم. همیشه حس کنم پدرم هنوز اینجاست، نه تنها برای من بلکه برای خواهر و برادرم هم همین طور.»
همین چند ماه پیش، در روزهای اربعین، علی توی یکی از موکبهای ایرانی نشسته بود که دوستان پدر وارد شوند. بین رفقای بابا چشمش دنبال حاجی رحیمی میگردد. بالاخره دیرتر از بقیه سر و کلهاش پیدا میشود. حاجیرحیمی برای اینکه بیشتر در طریق نجف به کربلا، پیادهروی کند زودتر از بقیه، از اتوبوس پیاده میشود و برای همین دیرتر هم به موکب میرسد.
سلام و علیک گرمی بینشان رد و بدل میشود. حاجی رحیمی میگوید: «علی! اینجا آب پیدا میشود بخوریم؟» همین جمله کوتاه و سبک خاص بیان یک سوال ساده، علی را یاد بابا میاندازد: «چیزی نگفتم. رفتم آب یا شربت بیاورم که حاجی به شوخی گفت نرو! من نمیتوانم جواب پدرت را بدهم.» علی میرود شربت میورد و همین که لیوان را دست حاجی میدهد اشک مجالش نمیدهد. بغضی که از دلتنگی پدر در گلویش جا خوش کرده بود بیشتر از این تاب نمیآورد و از چشمهایش پایین میریزند. حاجی میگوید: «چرا گریه میکنی؟» علی میان گریه جواب میدهد: «یک لحظه حس کردم بابا جلوی رویم نشسته است…»
یک حرف حساب، یک تلنگر
غم نبود پدر آن قدر برای علی سنگین میشود که مجبور میشود برای آرام گرفتن، از دارو استفاده کند. موضوع که به گوش شهید حاجی رحیمی میرسد خودش را به او میرساند: «تعریف کن چه شده؟» سر درد دل علی باز میشود: «حاجی؛ الان که بابا نیست چطور به فلان موضوع رسیدگی کنم؟ فلان کار را چه کنم؟» حاجی بهت زده به علی خیره میشود: «تو پسر حاج حسنی! اما حاج حسن کجا و علی کجا! کاش شمّهای از پدرت در وجودت بود!» برق از سر علی میپرد. تا به حال حاجی را این طور ندیده است.
خجالت سراسر وجودش را میگیرد؛ با خودش میگوید: «حاجی حق دارد. اینطور انگار پدرم را ضایع کرده باشم…». علی میگوید: «اگر حاجی این حرفها را نمیزد و به جای آن حرفهایی معمولی میگفت که مثلاً نگران نباش من کنارت هستم، من همچنان به همان رویه و دور باطل ادامه میدادم. این حرف حاجی نهیب عجیبی به من زد.»
هیچکس فکرش را هم نمیکرد …
حدوداً یک ماه پیش از شهادت «حاجی»، علی به سوریه میرود و وقتی خبر میرسد حاجی وارد منطقه شده، به ساختمان «یاس» میرود تا رفیق بابا را ببیند. دیوار به دیوار سفارت جمهوری اسلامی؛ همان جایی که اسرائیل یه ماه بعد موشکبارانش کرد.
علی میگوید: «حاجی همزمان که دائماً نگاهش به تلویزیون بود و اخبار را رصد میکرد حواسش به من هم بود. زنگ زد به حسین اماناللهی و گفت نمیخواهید از مهمان من پذیرایی کنید. یک سیب و پرتقال آوردند. بعد سردار زاهدی تماس گرفت و حاجی رفت با او صحبت کند. وسط صحبتش با سردار به من اشاره میکرد که چای بخور، پرتقال پوست بگیر.»
موقع خداحافظی، حاجی به علی میگوید اگر اینجا (ساختمان یاس) امن بود تو را میآوردم پیش خودم. همان زمان کوتاهی که علی در ساختمان یاس است، حاجی مدام خداخدا میکند که اتفاقی نیفتد. حالا هم حسین اماناللهی شهید شده، هم سردار زاهدی هم حاجی. ساختمان یاس به دلیل حضور مستشاران سرآمد ایرانی همیشه در معرض خطر بود.
من شهید نمیشوم
علی در مراسم سالگرد شهید سلیمانی، حاجی را میبیند که با تلفن صحبت میکند. بعد از سلام و احوالپرسی یکی از دوستانش به او میگوید: «این آقای حاجیرحیمی شهید میشود. بیا با او یک عکس یادگاری بگیریم.» علی میرود به حاجی میگوید: «یک عکس بگیریم؟ اگر شما شهید شدید بعدش بگوییم ما با شهید فلانی عکس داریم.» حاجی جواب میدهد: «نه آقا! من شهید نمیشوم.» علی میخندد و زیرکانه قول شفاعت میگیرد: «حاجی! ولی اگر شهید شدید قول بدهید من را هم شفاعت کنید.»
حاجیرحیمی دستش را دور گردن علی میاندازد: «اگر شهید شوم؛ بعد از اینکه ۱۲۰ سال عمر کردی تو را هم شفاعت میکنم و با خودم میبرم.» تمام دلخوشی علی حالا که دو بار درد یتیمی را چشیده همین قول حاجی شده است.
کد خبر 6090155